نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, :: 19:3 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان مردم ایران زامبی شدهاند فرورتیش رضوانیه (روزنامه نگار و طنز نویس) بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها میخواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایهگذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانوادهشان را میخواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی میکنند: «اگر شفا پیدا کند، 500 تومن میگذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمیکند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که میتواند دروغگویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد. آنها برای ادای نذر خود گوسفند میکشند و گوشت آن را میان چند خانواده پولدارتر از خودشان تقسیم میکنند و کلهپاچهاش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل میکنند. اگر میخواهند بقیه دوستشان داشته باشند، خودشان را پولدار جلوه میدهند و اتومبیلهای مدل بالا سوار میشوند تا دیگران عاشقشان شوند. آنها میدانند اگر دوست و فامیل احساس کنند که وضعشان مناسب نیست، طردشان میکنند؛ پس وانمود میکنند که دغدغه مالی ندارند. وقتی توی میهمانی مینشینند، درباره قیمت جدید خودروها میپرسند و میگویند که قصد دارند یکی بخرند، اما این در حالی است که هرگز پولی برای این کار ندارند. آنها چنان در پی چشموهمچشمی هستند که یک کارگر ساده کارخانه خانه پدری خود را میفروشد و به اجارهنشینی روی میآورد تا همسرش بتواند به فامیل خود بگوید که سانتافه سوار میشوند. بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریدهاند یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند، پس هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری میکنند و با شنیدن آن سوت میکشند و نچنچ میکنند، چون نگران سرمایه خود هستند. مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت میدانستند و سپس به تلویزیونهای تخت روی آوردند. بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را میپردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گرانقیمت میخرند و نیمهشب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب میپرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره میرسانند و پایین را نگاه میکنند. مردم ایران، ثروتمندترین ملت جهان هستند، اما همیشه ناله میکنند که پول ندارند. آنها خودروهای مدرن را به دو برابر قیمت آن در جهان میخرند و جدیدترین گوشیهای موبایل و تبلتها را به دست میگیرند. در عسلویه، گوشیهای کارگران از موبایل مهندسان جدیدتر و گرانتر است. مردم ایران مانند زامبیها زندگی میکنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب میرساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند میزند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمیفهمد. همان زامبیها پشت میز مینشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند. چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کردهاند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها زامبی هستند. زامبیها، پولپرستهایی هستند که روی هر چیزی قیمت میگذارند و زندگی را فقط از زیر گلو تا سر زانوهایشان میبینند. فقط زامبیها هستند که در استادیوم و پارک به تماشای اعدام مینشینند. زامبیها هستند که وقتی پشت فرمان اتومبیل مینشینند وحشی میشوند و با خوی حیوانی خود رانندگی میکنند. تنها زامبیها هستند که کارخانه تاسیس میکنند و آب کاه را داخل شیشه میریزند و به جای آبلیمو روانه بازار میکنند. زامبیها هستند که پراید را تولید میکنند و میخرند و سوار میشوند و خودشان و دیگران را میکشند. زامبیها، کودکان را نمیبینند و نمیخواهند به این اهمیت بدهند که فکر و شعور و استعداد فرزندانشان چطور رشد خواهد کرد.
سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 21:36 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان جز وصل تو دل به هرچه بستم توبه بی یاد تو هر جا که نشستم ، توبه در حضرت تو ، توبه شکستم صد بار زین توبه که صد بار شکستم توبه از بس که شکستم و ببستم تـوبه فــــریاد همی کنـــد ز دستم توبه دیروز بـــه توبه ای شکستم ساغر و امروز به ساغری شکستم توبــه از هـر چه نه از بهر تو کردم توبه ور بی تو غمی خوردم از آن غم توبه و آن نیز که بعد از ین برای تو کنم گر بهتـــر از آن توان از آن هم توبه
دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, :: 13:58 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((لاک پشت )) . . . . . ساعت پنج صبح یگان ویژه نیروی انتظامی ، از دیشب تا حالا که آماده باش اعلام شده شرایط تغییر کرده و جو مقدار زیادی متشنج است ، فرمانده دائماٌ مشغول تماس است و پچ پچ ها و حرف های درگوشی . . . - میگن زندان شلوغ شده - از کی ؟ - مثل این که از دیروز - پس نیروهای زندان چکاره هستند؟ - نتونستن سر و صدا رو بخوابونن - پس آماده باش ما برای اینه ؟ - آره در این لحظه دستور فرمانده جهت اعزام نیرو صادر شد و پنج خودرو یگان ویژه با وسایل و ملزومات ضد شورش به سمت زندان حرکت کرده و تعدادی خود رو نیز به عنوان عامل پشتیبانی گوش به فرمان در یگان منتظر دستور بودند . حسین در حالی که کاسکت را روی سرش جابجا می کرد اسلحه را برداشت و به عنوان سرگروه خودرو 3 به بچه ها دستور سوارشدن داد فقط دونفر مسلح به کلاش و چهارنفر گاز و بقیه باتوم و سپر ، حسین در راه فکر می کرد خدا کند تا وقتی ما می رسیم غائله ختم شده باشد . ولی ظاهراً این طور نبود به نزدیکی های زندان که رسیدند ، خیابان بسته شده بود و هیچ کس چه پیاده و چه سواره حق عبور و مرور نداشت ، دودی غلیظ از دیوارهای زندان به سمت آسمان می رفت و همه چیز حاکی از وخامت اوضاع بود خودروهای یگان ویژه به سرعت وارد زندان شده و افراد موضع گرفتند ، زندانیان شورشی از لایه ی اول گذشته بودند ، پرتاب گلوله های گاز اشک آور و آتش زدن کاغذ و مقوا توسط زندانیان برای خنثی کردن اثر گاز اشک آور ، غلغله ای بود نیروها حریف نمی شدند ، دستور تیراندازی صادر نشده بود ، کمیته ی بررسی وضعیت ، تشکیل ، استاندار ، شهردار ، فرماندار ، فرمانده ی نیروی انتظامی و چند نفر دیگر در محل حضور داشتند ، فرمانده گفت: - باید اجازه ی تیراندازی داده شود - هنوز زود است شاید اوضاع کنترل شود - با این وضعی که من می بینم اگه دیر بجنبیم شاید سرکلافه ی کار از دستمون در بره - آخه این وسط اگه کسی کشته بشه مشکل پیدا می کنیم - اگه از لایه ی دوم ردشدن اونوقت مجوز رو صادر می کنیم نیم ساعت بود که یگان ویژه مستقر شده بود ولی وضعیت همچنان رو به وخامت بود ، چند نفر نگهبان را گروگان گرفته بودند و سعی می کردند خود را به فضای باز برسانند تا بتوانند با کمک کسانی که احتمالاً در بیرون منتظر بودند ، فرار کنند ، شورشیان داشتند به قسمت اداری ، می رسیدند ، بلاخره کمیته دستور تیر اندازی را با رعایت احتیاط صادر کرد فرمانده دستور را به سرگروه ها ابلاغ نمود و تیراندازی شروع شد درآن دونفر از ناحیه ی پا آسیب دیده و به زمین افتادند ، شورشیان به دنبال پناهگاهی می گشتند ، هرکس سعی می کرد یک جایی سنگر بگیرد ، جلو پیشروی آن ها گرفته شده بود ، صدای تیراندازی و فریادهای زندانیان و دستوراتی که در بلندگوها صادر می شد هیاهویی را به وجود آورده بود ، حسین هم گروه خود را رهبری می کرد و خدا را شکر می کردکه زندانیان اسلحه ندارند و گرنه چه کشت و کشتاری می شد ، حسین سعی کرده بود طوری تیراندازی کند که کمترین آسیب را برساند ، پنج یا شش گلوله شلیک کرده بود و همچنان در دل خدا خدا می کرد که سرو صدا هرچه زودتر بخوابد و حدود سه ساعت بعد زندانیان با دادن هشت نفر زخمی که حال یک نفر از آنان وخیم بود و یک کشته مجبور به تسلیم شده و اوضاع به حال عادی درآمد. بعد از ظهر آن روز حسین وقتی به خانه رسید ، اضطراب را در چهره ی همسر مشاهده کرد . - امروز خبری بود؟ - نه چه خبری رضا می گفت زندان شلوغ شده ، شما هم اونجا بودید؟ - مهم نبود غائله زود ختم شد - حسین من خیلی می ترسم ، می ترسم توی این بلوا ها و سرو صدا ها خدای نکرده به تو آسیب برسه - باخنده گفت نگران نباش بادمجون بم آفت نداره - توهم که همش هم اینو می گی - خوب حالا می بینی سُرو مُر و گنده جلو تو وایسادم و فقط اگه یه لیوان چای به من بدی تا خستگیم در بره ازت ممنون می شم و همچنان که لباس را از تن در می آورد پیش خود فکر کرد بیچاره زنه حق داره این چه شغلی که ما داریم و زن هم در حالی که چای را در لیوان میریخت، آن را بالا گرفت تا رنگ چای را ببیند و فکر کرد کاش حسین یه شغل دیگه ای داشت ، تا زنگ می زنه خونه و میگه امشب آماده هستم و نمیام توی دلم هری می ریزه و تا وقتی که پیداش بشه توی سینه ام مثل سیرو سرکه می جوشه . لیوان چای را جلو حسین گذاشت و سعی کرد لبخند بزند وگفت: - حسین - بله - میگم نمیشه بری تو قسمت اداری که با این درگیری ها کاری نداشته باشی ؟ - نه اگه مدرک داشتم شاید ولی خیلی فکر نکن خدا خیلی بزرگ تر از این حرف هاست . چند روز بعد توی یگان باز هم پچ پچ هایی به گوش می خورد . و حسین به فرمانده قرارگاه مراجعه و صحبت کرد. - یک حرف هایی به گوش می رسه راجع به بلوای زندان درسته ؟ - آره - می خوان چه کارکنن ؟ - کمیته ی تحقیق تشکیل شده - برای چی ؟ - تیراندازی ، یک نفر کشته و هشت نفر زخمی ، می گن باید دادگاه تشکیل بشه - دادگاه دیگه چرا ؟ - کسانی که شلیک کردند - خوب این که دستور داشته - مثل اینکه روی همین قضیه بحث دارن حسین فکر کرد ، همه چیز ما بدبختی است این از شغلمان و این هم از پی آمد آن و مصیبت های بعد از آن ، راستی ، راستی اگه قرار باشه دادگاه تشکیل بدن ، ولی ماکه تقصیری نداشتیم ، ما طبق دستور عمل کردیم ، ولی اگه این حرف ها توکله شون نرفت چی ؟ . . . . بعد از گذشت پانزده روز تمام کسانی که در این قضیه دست داشتند به دادگاه احضار شدند و نتیجه اصلاً خوب نبود . صد و چهل ملیون تومان قرار صادره برای حسین . . . . . ! بقیه نیز در همین حدود حسین نمی دونست چکار باید بکند خدایا چه گیری افتادیم ما که طبق دستور عمل کردیم ، ما که سر خود تیر اندازی نکردیم ، صد و چهل ملیون ، من همه ی زندگیم چهارده ملیون هم نمیشه ، وای اگه بچه ها توی خونه بفهمن ؟ و این افکار مثل خوره داشت روحش را می خورد ، حسین مرد خدا بود و دلش قرص و محکم ولی بازهم این افکار در او ایجاد تزلزل می کرد ، حساب و کتاب که نداره ، اومدیم گفتن نه ، یا باید این پول را بدی و یا بری زندان ، هرچه استغفرالله می گفت و هرچه سعی می کرد این افکار را از خود دور کند باز هم ته دلش می جوشید . هرروز صبح از فرمانده سئوال می کرد : - چه خبر ؟ - هنوز که هیچی چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که یک روز نزدیکی های ظهر یکی از همکاران حسین را صدا زد : - حسین بیا بیرون این جا رو ببین حسین از ساختمان بیرون آمد و دید چند نفراز برو بچه ها کنار تپه ی روبروی قرارگاه دور یک چیزی جمع شدند ، وقتی حسین به آنجا رسید لاک پشتی را دید که بد جوری وسط یک مشت قیر که از بشکه های قیری بیرون ریخته شده گیر کرده و فقط سرلاک پشت حرکت می کند و از بس برای نجات خودش تقلا کرده دیگر رمقی برایش باقی نمانده ، در چشم هایش می شد یک نوع حالت ترس و التماس را دید . حسین داشت لاک پشت بیچاره را تماشا می کرد ولی یک مرتبه مثل این که چیزی یادش آمده باشد با صدای بلند گفت : - یه کارد به من بدید ، یکی از بچه ها کارد نسبتاً بزرگی را به او داد و حسین شروع کرد به بریدن قیرهای اطراف لاک پشت و وقتی قیر ها را برید لاک پشت زبان بسته را با قیر های زیادی که به بدنش چسبیده بود برداشت و به سمت قرارگاه رفت و بلافاصله با احتیاط و حوصله شروع کرد به تراشیدن قیرها و زمانی که کل قیرها را تراشید با نفت و بنزین کاملاً بدن لاک پشت را قیرزدایی کرد و سپس با صابون مایع و آب گرم یک حمام حسابی به آقا لاک پشته داد و زمانی که حیوان بیچاره را روی زمین گذاشت ، دست و پاهایش را مرتب تکان می داد ، گویی باور نمی کرد که آزاد شده باشد ، حسین در حالی که از کاری که کرده بود راضی و خشنود بود گفت خدایا این حیوان را برای رضای تو آزاد کردم تو هم مثل همیشه کرامتی کن و ما را از گرفتاری نجات بده و سپس لاک پشت را برداشته وبیرون آمد و او را کنارتپه روی زمین گذاشت ، حیوان اول حرکتی نکرد ولی پس از چند لحظه شروع به رفتن کرد و حدود یکی دومتر که از تپه بالا رفت ، ایستاد و برگشت و به پشت سرش و به کسانی که ایستاده بودند نگاهی کرد و مجدداً به راه افتاد و آن قدر رفت تا از نظر ناپدید شد ، حسین و بقیه به مقر برگشتند وهرکسی در باره ی این موضوع چیزی می گفت ولی حسین هم جنان که آستین را برای گرفتن وضو بالا می زد یک احساس خوشایندی داشت و به خود می گفت : اگرچه شغل ما ظاهر خشنی دارد ولی دلمان مانند آینه پاک و درخشان است و حتی حاضرنیستیم به یک مورچه آزار برسانیم . چند روز ازاین ماجرا گذشت یک روز صبح فرمانده اورا صدا کرد و گفت : - از دادگاه نامه آمده ، ناگهان توی دل حسین چیزی فرو ریخت و احساس کرد صورتش داغ شده و خون می خواهد از کاسه ی چشمانش بیرون بزند ، فکر کرد که دیگر نمی تواند سرپا بایستد ، داشت دچار یک حالت تهوع می شد که فرمانده گفت : - حسین چته چرا این جوری شدی ؟ من که خبر بدی به تو ندادم ، فقط گفتم از دادگاه نامه اومده ، ولی نگفتم که محکوم شدی ، طبق این نامه از همه ی شما رفع اتهام شده و قضیه فیصله یافته و کار به خوبی و خوشی تمام شده و همین طور که داشت جابه جا می شد تا دست توی جیب شلوارش بکند گفت : - حالا بپر برو سر خیابون یه جعبه ی بزرگ شیرینی از قنادی بگیر و بیا تا این قضیه رو جشن بگیریم و من در ضمن این که خدا را هم چنان شکر می کردم به سمت قنادی به راه افتادم در حالی که یک نفر در درونم می گفت :دعای آقا لاک پشته کار خودشو کرد.
یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 8:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |