نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, :: 1:24 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان شبی به ماه زحسرت نگاه مــی کردم هزار شکوه ز عمـــــر تباه می کردم شناسنامـــــه خود را گشودم آهسته چهار صفحـــه ی آن را نگاه می کردم نخست صفحــــه ، گواه ولادت من بود حساب عمر به سال و به ماه می کردم به صفحه ی دگرش ازدواج من پیــــدا که بزم عشق و طرب رو براه می کردم به صفحـــه ی سومین ثبت نام فرزندان که دل سپید ز خط سیاه می کــردم ز بهر مردن من بود چارمین صفحـــــه اگر چه زندگـــــی پرگناه می کردم کشیدم آهی وگفتم دو روز عمر گذشت دو روز نیست عجب ، اشتباه می کردم چهــــار لحظـــه بود زندگانی انسان شناسنامه خود را گــــواه می کردم تولـــد است و وصال و توارث و مردن چهار لحظ ی کوتاه همچو گفته ی من ((همایون کرمانشاهی))
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان به این آدم ها چه میگویند . . . . ؟ آدم هایی که پولشان بیشتر از شعورشان است . و مدل ماشینشان بالا تراز مدل خودشان ، صدای دزد گیراتومبیلشان همه را عاجز میکند. با تفرعن پشت فرمان می نشینند و با همه با بوق حرف میزنند ، خیابان ها را با سطل آشغال اشتباه می گیرند ، بدون فکر جلو پل و درب خانه های مردم پارک می کنند . جلو مدرسه ی فرزندشان با ماشین وسط خیابان منتظر می ایستند .وهنگام گفتگو تعریف از نظم و ترتیب کشورهای دیگر میکنند و وقتی میگوییم اینجا چطور ؟....... می گویند این جا ایران است .... خداییش به این آدم ها چه می گویند.
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 12:8 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان بودا به دهی سفر کرد .زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد .کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :«این زن، هرزه است به خانهی او نروید» بودا به کدخدا گفت :«یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند»بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند . برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش
سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 11:25 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان بلغ العــــــــلی بکماله کشف الدجی بجــماله حسنت جمیع و خصاله صلو علیــــــــــــــه و آله
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:, :: 21:35 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان شرح پريشاني
(وحشي بافقي ) دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه ي بي سر و ساماني من گوش كنيد گفتگوي من و حيراني من گوش كنيد
شرح اين آتش جانسوز نگفتن تا كــي
سوختم سوختــم اين راز نهفتن تا كي
روزگاري من و دل ساكن كوئـــي بوديم ساكن كوي بت عربده جوئــــي بوديم
عقـل و دين باخته ديوانه ي روئي بوديم بسته ي سلسله ي سلسله موئي بوديم كس در اين سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمــله كه هستند نبود
نرگس غمزه زنش اين همه بيمار نداشت سنبل پر شكنش هيچ گرفتار نداشت
اين همه مشتري و گرمـــي بازار نداشت يوسفــي بود ولي هيچ خريدار نداشت اول آن كس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمـــــي بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبي و رعنائي او داد رسوائي من شهرت زيبــــائي او
بسكه دادم همـــه جا شرح دلارائي او شهر پر گشت ز غــوغاي تماشائي او اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كي سر برگ من بي سر و سامان دارد چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر كه دهم جاي دگر دل به دلاراي دگر
چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر بر كف پاي دگـر بوسه زنم جاي دگر بعد ازاين رأي من اينست و همين خواهد يود
من بر اين هستم و البـته چنين خواهد بود پيش او يار نو و يار كهن هر دو يكيست حرمت مدعي وحرمت من هردويكيست
قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو يكيست نغمه بلبل و غـوغاي زغن هردو يكيست اين ندانسته كه قدر همــه يكسان نبود
زاغ را مرتبــــه مرغ خوش الحان نبود چون چنين است پي كار دگر باشم به چند روزي پي دلــــدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم بـــــه مرغ خوش نغمه ي گلزار دگر باشم به
نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمـــن ممتازش آنكه بر جانم از او دم به دم آزاري هست ميتوان يافت كه بر دل ز منش ياري هست
از من و بنـــدگي من اگر اشعاري هست بفروشد كه به هــر گوشه خريداري هست به وفاداري من نيست در اين شهر كسي
بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي مدتي در ره عشق تو دويديم بس است راه صد باديه ي درد بريديم بس است
قدم از راه طلب باز كشيديم بس است اول و آخر اين مرحله ديديم بس است بعد از اين ما و سر كوي دلاراي دگر
با غزالي به غزل خواني و غـوغاي دگر تو مپندار كه مهـــر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتــد و بيرون نرود
اين محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است اين، برود،چون نرود چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود اي پسر چنــــد به كام دگرانت بينم سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه ي عيش مدام دگرانت بيـــــنم ساقــــــي مجلس عام دگرانت بينم
تو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چند
چه هوس ها كه ندارند ، هوسناكي چند يار اين طايفه ي خانه بر انـــــداز مباش از توحيف است به اين طايفه دمسازمباش
ميشوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش غافل از لعب حـــــريفان دغا باز مباش
به ، كه مشغول به اين شغل نسازي خود را
اين ، نه كاريست ، مبادا كه ببازي خود را در كمين تو بسي عيب شماران هستند سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند
داغ بر سينه زتو سينه فكاران هستند غرض اينست كه درقصدتوياران هستند باش مردانه كه ناگاه قفـــائي نخوري
واقف كشتي خود باش كه پائي نخوري گر چه از خاطر (وحشي) هوس روي تو رفت وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از كوي تو رفت با دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفت حاش لله كه وفـــاي تو فراموش كند
سخن مصلحت آميز كسان گوش كند
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |