نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, :: 13:58 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((لاک پشت )) . . . . . ساعت پنج صبح یگان ویژه نیروی انتظامی ، از دیشب تا حالا که آماده باش اعلام شده شرایط تغییر کرده و جو مقدار زیادی متشنج است ، فرمانده دائماٌ مشغول تماس است و پچ پچ ها و حرف های درگوشی . . . - میگن زندان شلوغ شده - از کی ؟ - مثل این که از دیروز - پس نیروهای زندان چکاره هستند؟ - نتونستن سر و صدا رو بخوابونن - پس آماده باش ما برای اینه ؟ - آره در این لحظه دستور فرمانده جهت اعزام نیرو صادر شد و پنج خودرو یگان ویژه با وسایل و ملزومات ضد شورش به سمت زندان حرکت کرده و تعدادی خود رو نیز به عنوان عامل پشتیبانی گوش به فرمان در یگان منتظر دستور بودند . حسین در حالی که کاسکت را روی سرش جابجا می کرد اسلحه را برداشت و به عنوان سرگروه خودرو 3 به بچه ها دستور سوارشدن داد فقط دونفر مسلح به کلاش و چهارنفر گاز و بقیه باتوم و سپر ، حسین در راه فکر می کرد خدا کند تا وقتی ما می رسیم غائله ختم شده باشد . ولی ظاهراً این طور نبود به نزدیکی های زندان که رسیدند ، خیابان بسته شده بود و هیچ کس چه پیاده و چه سواره حق عبور و مرور نداشت ، دودی غلیظ از دیوارهای زندان به سمت آسمان می رفت و همه چیز حاکی از وخامت اوضاع بود خودروهای یگان ویژه به سرعت وارد زندان شده و افراد موضع گرفتند ، زندانیان شورشی از لایه ی اول گذشته بودند ، پرتاب گلوله های گاز اشک آور و آتش زدن کاغذ و مقوا توسط زندانیان برای خنثی کردن اثر گاز اشک آور ، غلغله ای بود نیروها حریف نمی شدند ، دستور تیراندازی صادر نشده بود ، کمیته ی بررسی وضعیت ، تشکیل ، استاندار ، شهردار ، فرماندار ، فرمانده ی نیروی انتظامی و چند نفر دیگر در محل حضور داشتند ، فرمانده گفت: - باید اجازه ی تیراندازی داده شود - هنوز زود است شاید اوضاع کنترل شود - با این وضعی که من می بینم اگه دیر بجنبیم شاید سرکلافه ی کار از دستمون در بره - آخه این وسط اگه کسی کشته بشه مشکل پیدا می کنیم - اگه از لایه ی دوم ردشدن اونوقت مجوز رو صادر می کنیم نیم ساعت بود که یگان ویژه مستقر شده بود ولی وضعیت همچنان رو به وخامت بود ، چند نفر نگهبان را گروگان گرفته بودند و سعی می کردند خود را به فضای باز برسانند تا بتوانند با کمک کسانی که احتمالاً در بیرون منتظر بودند ، فرار کنند ، شورشیان داشتند به قسمت اداری ، می رسیدند ، بلاخره کمیته دستور تیر اندازی را با رعایت احتیاط صادر کرد فرمانده دستور را به سرگروه ها ابلاغ نمود و تیراندازی شروع شد درآن دونفر از ناحیه ی پا آسیب دیده و به زمین افتادند ، شورشیان به دنبال پناهگاهی می گشتند ، هرکس سعی می کرد یک جایی سنگر بگیرد ، جلو پیشروی آن ها گرفته شده بود ، صدای تیراندازی و فریادهای زندانیان و دستوراتی که در بلندگوها صادر می شد هیاهویی را به وجود آورده بود ، حسین هم گروه خود را رهبری می کرد و خدا را شکر می کردکه زندانیان اسلحه ندارند و گرنه چه کشت و کشتاری می شد ، حسین سعی کرده بود طوری تیراندازی کند که کمترین آسیب را برساند ، پنج یا شش گلوله شلیک کرده بود و همچنان در دل خدا خدا می کرد که سرو صدا هرچه زودتر بخوابد و حدود سه ساعت بعد زندانیان با دادن هشت نفر زخمی که حال یک نفر از آنان وخیم بود و یک کشته مجبور به تسلیم شده و اوضاع به حال عادی درآمد. بعد از ظهر آن روز حسین وقتی به خانه رسید ، اضطراب را در چهره ی همسر مشاهده کرد . - امروز خبری بود؟ - نه چه خبری رضا می گفت زندان شلوغ شده ، شما هم اونجا بودید؟ - مهم نبود غائله زود ختم شد - حسین من خیلی می ترسم ، می ترسم توی این بلوا ها و سرو صدا ها خدای نکرده به تو آسیب برسه - باخنده گفت نگران نباش بادمجون بم آفت نداره - توهم که همش هم اینو می گی - خوب حالا می بینی سُرو مُر و گنده جلو تو وایسادم و فقط اگه یه لیوان چای به من بدی تا خستگیم در بره ازت ممنون می شم و همچنان که لباس را از تن در می آورد پیش خود فکر کرد بیچاره زنه حق داره این چه شغلی که ما داریم و زن هم در حالی که چای را در لیوان میریخت، آن را بالا گرفت تا رنگ چای را ببیند و فکر کرد کاش حسین یه شغل دیگه ای داشت ، تا زنگ می زنه خونه و میگه امشب آماده هستم و نمیام توی دلم هری می ریزه و تا وقتی که پیداش بشه توی سینه ام مثل سیرو سرکه می جوشه . لیوان چای را جلو حسین گذاشت و سعی کرد لبخند بزند وگفت: - حسین - بله - میگم نمیشه بری تو قسمت اداری که با این درگیری ها کاری نداشته باشی ؟ - نه اگه مدرک داشتم شاید ولی خیلی فکر نکن خدا خیلی بزرگ تر از این حرف هاست . چند روز بعد توی یگان باز هم پچ پچ هایی به گوش می خورد . و حسین به فرمانده قرارگاه مراجعه و صحبت کرد. - یک حرف هایی به گوش می رسه راجع به بلوای زندان درسته ؟ - آره - می خوان چه کارکنن ؟ - کمیته ی تحقیق تشکیل شده - برای چی ؟ - تیراندازی ، یک نفر کشته و هشت نفر زخمی ، می گن باید دادگاه تشکیل بشه - دادگاه دیگه چرا ؟ - کسانی که شلیک کردند - خوب این که دستور داشته - مثل اینکه روی همین قضیه بحث دارن حسین فکر کرد ، همه چیز ما بدبختی است این از شغلمان و این هم از پی آمد آن و مصیبت های بعد از آن ، راستی ، راستی اگه قرار باشه دادگاه تشکیل بدن ، ولی ماکه تقصیری نداشتیم ، ما طبق دستور عمل کردیم ، ولی اگه این حرف ها توکله شون نرفت چی ؟ . . . . بعد از گذشت پانزده روز تمام کسانی که در این قضیه دست داشتند به دادگاه احضار شدند و نتیجه اصلاً خوب نبود . صد و چهل ملیون تومان قرار صادره برای حسین . . . . . ! بقیه نیز در همین حدود حسین نمی دونست چکار باید بکند خدایا چه گیری افتادیم ما که طبق دستور عمل کردیم ، ما که سر خود تیر اندازی نکردیم ، صد و چهل ملیون ، من همه ی زندگیم چهارده ملیون هم نمیشه ، وای اگه بچه ها توی خونه بفهمن ؟ و این افکار مثل خوره داشت روحش را می خورد ، حسین مرد خدا بود و دلش قرص و محکم ولی بازهم این افکار در او ایجاد تزلزل می کرد ، حساب و کتاب که نداره ، اومدیم گفتن نه ، یا باید این پول را بدی و یا بری زندان ، هرچه استغفرالله می گفت و هرچه سعی می کرد این افکار را از خود دور کند باز هم ته دلش می جوشید . هرروز صبح از فرمانده سئوال می کرد : - چه خبر ؟ - هنوز که هیچی چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که یک روز نزدیکی های ظهر یکی از همکاران حسین را صدا زد : - حسین بیا بیرون این جا رو ببین حسین از ساختمان بیرون آمد و دید چند نفراز برو بچه ها کنار تپه ی روبروی قرارگاه دور یک چیزی جمع شدند ، وقتی حسین به آنجا رسید لاک پشتی را دید که بد جوری وسط یک مشت قیر که از بشکه های قیری بیرون ریخته شده گیر کرده و فقط سرلاک پشت حرکت می کند و از بس برای نجات خودش تقلا کرده دیگر رمقی برایش باقی نمانده ، در چشم هایش می شد یک نوع حالت ترس و التماس را دید . حسین داشت لاک پشت بیچاره را تماشا می کرد ولی یک مرتبه مثل این که چیزی یادش آمده باشد با صدای بلند گفت : - یه کارد به من بدید ، یکی از بچه ها کارد نسبتاً بزرگی را به او داد و حسین شروع کرد به بریدن قیرهای اطراف لاک پشت و وقتی قیر ها را برید لاک پشت زبان بسته را با قیر های زیادی که به بدنش چسبیده بود برداشت و به سمت قرارگاه رفت و بلافاصله با احتیاط و حوصله شروع کرد به تراشیدن قیرها و زمانی که کل قیرها را تراشید با نفت و بنزین کاملاً بدن لاک پشت را قیرزدایی کرد و سپس با صابون مایع و آب گرم یک حمام حسابی به آقا لاک پشته داد و زمانی که حیوان بیچاره را روی زمین گذاشت ، دست و پاهایش را مرتب تکان می داد ، گویی باور نمی کرد که آزاد شده باشد ، حسین در حالی که از کاری که کرده بود راضی و خشنود بود گفت خدایا این حیوان را برای رضای تو آزاد کردم تو هم مثل همیشه کرامتی کن و ما را از گرفتاری نجات بده و سپس لاک پشت را برداشته وبیرون آمد و او را کنارتپه روی زمین گذاشت ، حیوان اول حرکتی نکرد ولی پس از چند لحظه شروع به رفتن کرد و حدود یکی دومتر که از تپه بالا رفت ، ایستاد و برگشت و به پشت سرش و به کسانی که ایستاده بودند نگاهی کرد و مجدداً به راه افتاد و آن قدر رفت تا از نظر ناپدید شد ، حسین و بقیه به مقر برگشتند وهرکسی در باره ی این موضوع چیزی می گفت ولی حسین هم جنان که آستین را برای گرفتن وضو بالا می زد یک احساس خوشایندی داشت و به خود می گفت : اگرچه شغل ما ظاهر خشنی دارد ولی دلمان مانند آینه پاک و درخشان است و حتی حاضرنیستیم به یک مورچه آزار برسانیم . چند روز ازاین ماجرا گذشت یک روز صبح فرمانده اورا صدا کرد و گفت : - از دادگاه نامه آمده ، ناگهان توی دل حسین چیزی فرو ریخت و احساس کرد صورتش داغ شده و خون می خواهد از کاسه ی چشمانش بیرون بزند ، فکر کرد که دیگر نمی تواند سرپا بایستد ، داشت دچار یک حالت تهوع می شد که فرمانده گفت : - حسین چته چرا این جوری شدی ؟ من که خبر بدی به تو ندادم ، فقط گفتم از دادگاه نامه اومده ، ولی نگفتم که محکوم شدی ، طبق این نامه از همه ی شما رفع اتهام شده و قضیه فیصله یافته و کار به خوبی و خوشی تمام شده و همین طور که داشت جابه جا می شد تا دست توی جیب شلوارش بکند گفت : - حالا بپر برو سر خیابون یه جعبه ی بزرگ شیرینی از قنادی بگیر و بیا تا این قضیه رو جشن بگیریم و من در ضمن این که خدا را هم چنان شکر می کردم به سمت قنادی به راه افتادم در حالی که یک نفر در درونم می گفت :دعای آقا لاک پشته کار خودشو کرد.
نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |