نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, :: 20:36 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((گل يخ )) صبح يك روز سرد زمستان باغبان اداره ، نزد من آمد و بعد از سلام و عليكي كه پشتش تقاضايي نهفته بود گفت : حاج آقا چندتا شاخه گل يخ براتون چيدم يادتون باشه وقتي خواستيد بريد منزل با خودتون ببريد براي بچه ها . - دستت درد نكنه مشتي ، راضي به زحمت نبودم - چه زحمتي حاج آقا ، اين ما هستيم كه دايم به شما زحمت مي ديم - اين حرفا چيه ؟ . . . خوب مشتي حالا چكار داري ؟ - والله . . . .از شما چه پنهون مادر بچه ها پا به ماه است و مي خواستم ببرمش بيمارستان و . . . . . . . تا آخر قضيه را خواندم و گفتم : - مباركه مشتي ، اين چندميه به سلامتي ؟ - والله . . دور از گوشتون اين هفتميه حاج آقا - ماشا. . . لله ، مشتي چكار مي كني ؟ اين روزها بزرگ كردن يكيش هم سخت شده ، مگه اين همه نمي گن فرزند كمتر زندگي بهتر؟ - چكار كنم حاج آقا ، ما بدبخت بيچاره ها ، همه چي مون بدبختيه ، ما چه فرزند بيشتر داشته باشيم چه كمتر زندگي مون بهتر نمي شه . ديدم بحث كردن با اين مرد بيچاره كاري رو از پيش نمي بره ضمن اين كه خودم هم خيلي كار دارم . مقدار پولي را كه مي توانستم به او دادم خيلي دعا كرد و رفت ، طرف هاي عصر بود كه مي خواستم از اداره خارج بشم ، ديدم يك دسته گل يخ آورد و به من داد من هم تشكر كرده آن را گرفتم و روي صندلي عقب ماشين گذاشته و به خانه بردم ، حاج خانوم با ديدن يك دسته گل يخ چشماش برقي زد و گفت : دستت درد نكنه مرد ، چه گلاي قشنگي ، واي چقدر خوش بو ، و سپس پارچي را پر از آب كرد و دسته ي گل را توي آن گذاشت و هر بار كه از كنار گل ها مي گذشت نفس عميقي مي كشيد و صلواتي مي فرستاد و گاهي نيز متلكي را نثار مي كرد كه چطور شد از اين كارا كردي و يا اين كه بد نيس آدم گاهي هم فكر زنش باشه و از اين گونه حرف ها ، تا چند روز گل ها خوب و خوش بو بودند و يواش يواش بعد از سه چهار روز گل ها شروع به خشك شدن و ريختن كرد و حاج خانوم هم آن ها را از پارچ آب درآورد و شب كه مي خواستم كيسه ي زباله را بيرون بگذارم گفت زحمت بكش اين گل يخ ها را هم كنار كيسه ي زباله بگذار ، چون ترسيدم كيسه را پاره كند آن ها را توي كيسه ي زباله نگذاشتم . كيسه ي زباله را كنار درحياط گذاشتم و شاخه هاي خشك شده ي گل يخ را نيز كنار كيسه قرار دادم ، صبح هنگامي كه مي خواستم از خانه بيرون بروم متوجه شدم كه كيسه ي زباله برده شده و لي شاخه ها ي گل يخ هم چنان جلو در كوچه قرار دارد . . . ! با خود گفتم به طور حتم يادشان رفته شاخه ها را ببرند بنده ي خدا ها كارشون زياده و چون شب ها كار مي كنند ، حتماً توي تاريكي شاخه ها را نديده اند ولي روز بعد و روزهاي بعد هم كيسه ي زباله برده مي شد ولي این چند تا شاخه ي خشك شده هم چنان جلو درب حياط افتاده بود ، تصميم گرفتم گوش به زنگ باشم تا هر وقت ماشين حمل زباله آمد بروم و علت را جويا شوم ، طرف هاي صبح كه براي نماز بيدار شدم ، صداي ماشين زباله را شنيدم ، با عجله و در حالي كه كتم را روي دوش انداخته بودم تا سرما را کمتر حس کنم ، بيرون دويدم و ديدم باز هم پلاستيك آشغال را برداشته و شاخه ها را نبرده اند چند قدمي دنبال ماشين دويدم و صدا زدم راننده ايستاد . - سلام صبح به خير - سلام حاج آقا ببخشيد مثل اين كه اين چند تا شاخه ي خشك شده را شما يادتون ميره ببريد ، چند روزه همين جا مونده و راننده در حالي كه سرك مي كشيد تا شاخه ها را ببيند گفت : - حاجي وظيفه ي ما نيس - ببخشيد پس وظيفه ي كيه ؟ مگه زحمت بردن زباله ها با شما نيس؟ - چرا ولي اين شاخه ها كه آشغال و زباله نيس و من كه سعي مي كردم آرام باشم گفتم : - من متوجه نمي شم اگه اينا آشغال نيس پس چي چيه ؟ - اينا جزو شاخ و برگ درختا به حساب مياد وظيفه ي ماشين هاي ديگه هس كه بيان ببرن - خوب ، اين ماشين ها كي ميان ؟ - همين جوري كه خودشون نمي يان بايد زنگ بزنين تا بيان ببرن - آخه مرد حسابي اين چند تا شاخه ي كوچيك گل يخ كجاش شاخ و برگ درخته كه من بخوام براش زنگ بزنم ؟ - ببخشيد حاج آقا در هر صورت به ما مربوط نميشه و در حالي كه راه مي افتاد غرغري هم كرد كه من نفهميدم چي گفت ؟ به خانه برگشتم و تصميم گرفتم خودم موقع رفتن آن ها را توي ماشين بگذارم و ببرم ، هنگام رفتن به سر كار هرچه خواستم خودم را راضي كنم تا شاخه ها را توي ماشين بگذارم ، نتوانستم و ريختن گل هاي خشك و كثيف شدن ماشين موجب شد تا تصميم ديگري بگيرم . شاخه ها را برداشته و همين طور كه دور و بر خود را مي پاييدم كه كسي مرا نبيند ، آن ها را توي جوي آب جلو منزل ريختم كه ناگهان صداي يكي از همسايه ها شنيدم كه مي گفت حاج آقا از شما بعيده كه آشغال بريزي تو جوي آب و من هم كه حسابي از خودم وا رفته و از خجالت خيس عرق شده بودم ، با عذر خواهي شاخه ها را كه ديگه كاملاً توي جوي آب خيس و كثيف شده بود برداشته و مجدداً جلو در حياط گذاشتم . كفرم درآمده بود تا به حال انقدر ضايع نشده بودم ، چكار بايد مي كردم ، چه اشتباهي كردم گل يخ آوردم خونه ، عجب محبتي مشتي باغبون به ما كرد و . . . . بعد از ظهر همان روز كه داشتم از اداره برمي گشتم رفتگر محله را ديدم كه داشت كوچه را جارو مي كرد و يواش يواش داشت به خانه ي ما نزديك مي شد ، بلافاصله فكري به سرم زد و در حالي كـــه داشتم دستم را توي جيب مي كردم كه بداند ،انعامي در كار است او را صدا زدم و گفتم : - يه زحمتي بكش و ما را از شر اين چند تا شاخه ي گل خشك نجات بده و اين ها را با خودت ببر ، مرد بيچاره كه چشماش همين جور ي به دست من بود كه كي از جيب در مي آيد ، من و من كنان گفت : آخه اين وظيفه ي من نيس و من هم كه داشتم با نوك انگشتانم دنبال يه اسكناس دويست تومني و يا پونصد تومني مي گشتم گفتم عيب نداره ، چند تا شاخه ي كوچيك. . . . بيشتر. . . نيس و اسكناس را از جيب در آوردم از برق چشمان رفتگر متعجب شدم و وقتي به پول مربوطه نگاه كردم ديدم يك اسكناس آبي دو هزار تومني لاي انگشت هام قرار داره و من هم كه ديگه نمي تونستم آن را عوض كنم پول را سمت رفتگر گرفتم و او هم با خوش حالي پول را گرفت و گفت: باشه حاج آقا ولي اين وظيفه ي ماشين هاي مخصو. . . . . ديگه به حرفاش گوش ندادم و راه افتادم به سمت خانه و غرغر كنان وارد شدم . چند روز از اين ماجرا نگذشته بود كه مشتي باغبون وارد اتاقم شد و گفت : - سلام حاج آقا - سلام چطوري مشتي ؟ خانمت چطوره ؟ وضع حمل كرد بسلامتي ؟ - بَ. . . له حاج آقا سلامت باشين - خو. . . ب چي گيرت اومد ؟ - كنيرتونه - كنيز فاطمه ي زهرا . . ، ايشالله كه قدم دار باشه - خيلي ممنون حاج آقا ، راستي چند تا شاخه ي گل يخ براتون . . حرفش را بريدم و گفتم : جون مشتي اصلاً حرفش رو نزن اگه يه بار ديگه براي من گل يخ آوردي كلاهمون تو هم ميره ، بيچاره مشتي باغبون كه گيج شده بود من و من كنان ميخواست چيزي بگويد كه تلفن زنگ زد و من در حالی که گوشی تلفن را بر می داشتم ، با اشاره ي دست به او فهماندم كه قضيه را بعداً برات مي گم . . . .
نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |