نصیحت نامه
نوشته های خودم
 
چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 16:11 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

 

یاد روز حافظ . . .. . .

هرسال بیستم مهر که می شد از صداوسیما مراسم بزرگداشت حافظ را که می شنیدم و می دیدم دلم می سوخت که چرا من آن جا نبودم و پیش خود مجسم می کردم فضای آرامش بخش و شاعرانه ی آرامگاه لسان الغیب  را که با رایحه ی  شعر و موسیقی عطر آگین شده و واژه های دلنشین غزلیات حافظ را که در فضا طنین افکن گردیده و گوش جان را محظوظ این همه زیبایی نموده و خود را می دیدم که چشم ها را بسته در عالم خیال بر ابرهای زیبا و سیال شعر روان در عالم معنا و مست از شور عشق پرواز کنان آسمان آبی صداقت را در می نوردیدم و جامی چند از شراب ارغوانی عرفان را می نوشیدم و سرمست و فارغ البال از لذائذ معنوی بهره ها می بردم . . . .  تا این که امسال یعنی بیستم مهر ماه سال نود به طریق دوست و آشنایی کارتی تهیه و دعوت شدم  ، خوشحال و مسرور از این که من هم در این بزرگداشت سهمی  خواهم داشت به سمت آرامگاه رفتم اولین چیزی که توجهم را جلب کرد داربست های تعبیه شده جلو آرامگاه بود که با پلاستیک های آبی رنگی محصور شده بود و من متعجب که این چه موقع تعمیرات است  که خیلی زود به اشتباهم پی بردم و متوجه شدم که این کار به خاطر مسایل امنیتی شکل گرفته و حالا  این که چرا از این ابزار و این رنگ . . . . خدا می داند .. دومین مسئله ای که دریافتم بگیر و ببندی بودکه به خاطر تشریف فرمایی رئیس جمهور بر آن منطقه حکمفرما بود  و می بایستی از میان نیروهای مخصوص امنیتی عبور می کردم ، که تلفن همراه که هیچ  حتی اجازه ی بردن ریموت کنترل ماشین را هم نداشتم و سیل مردم را میدیدم که پشت این دروازه های امنیتی ایستاده و هر کسی سعی می کرد خود را به طریقی به داخل آرامگاه برساند و من اول فکر کردم که حافظ چقدر عاشق سینه چاک دارد ولی بعد متوجه شدم که خیر ، این کسانی که سعی می کردند بدون کارت و بدون دعوت وارد شوند فقط می خواستند از حضور رئیس جمهور بهره جسته و نامه ها و تقاضاهای خود را به دست ایشان یرسانند وگرنه کاری به برنامه و حافظ و شعر و و و و ندارند و همین افراد در طول حضورشان در محل بارها و بارها آرامش موجود را با سر و صدا و بعضاً با داد و فریاد به هم زدند .

به هر صورت بنده نیز وارد شده و از ساعت هفت  که قرار بود برنامه ها آغاز شود تا ساعت هشت و ده دقیقه که آقای رئیس جمهور و اطرافیان تشریف آوردند و برنامه شروع شد نه ترنمی ازموسیقی به گوش من خورد و نه صدای آوای شعری از بلندگوها پخش شد ، فقط و فقط همهمه بود شوخی هائی که افراد حاضر می کردند و مزه پرانی های غالباً بی مزه ای که به گوش می خورد . ولی من هم چنان امیدوار که چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند و به طور حتم برنامه هائی در خور و شایسته ، آن هم بر آرامگاه کسی که گفته بر سر تربت ما بی می و مطرب منشین اجرا خواهد شد و از این برنامه های لذت بخش استفاده خواهم کرد . ولی متاسفانه هیچ برنامه قابل توجهی به غیر از شعرخوانی و اجرای چند سرود توسط بچه هاو تکرار برنامه ی مشاعره توسط آقای دکتر آذر وجود نداشت و تنها خواندن متن هایی کلیشه ای در مورد حافظ توسط استاندار و وزیر ارشاد و رئیس جمهور صورت گرفت که متاسفانه استاندار فارس ظاهراً یک بار هم از روی متن نخوانده بود و با تپق های فراوان و خواندن اشتباه آن هم از روی کاغذ لبخند را بر روی لب های حاضرین آورد . به هر حال آن چه را توقع داشتم انجام نشد هرچه نشستم چیزی گیرم نیامد و من که با خیال های خوشی به این مکان آمده بودم دست از پا دراز تر و با سگرمه های درهم آرامگاه را ترک گفته به منزل مراجعت نمودم .

من این سخن بنوشتم چنانکه غیر ندانست تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, :: 18:51 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

 

شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 23:18 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

 

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 19:6 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

(( عامو . . .صلوات بفرس. . .  ))

امروز صبح که می خواستم صبحانه بخورم متوجه شدم که نان نداریم ، نه توی ظرف نان و نه توی فریزر ، بنا براین امروز باید حتماً نان   می گرفتم ، ساعت حدود ده و نیم صبح بود ، نانوایی نسبتاً خلوت بود ولی چند دقیقه که ایستادم ، دیدم صف طویلی پشت سر من ایجاد شد ، جلو من پیر مردکوتاه قدی ایستاده بود که از درد پا می نالید ، بیچاره گاهی می نشست و گاهی بلند می شد و می ایستاد ، قبل از او هم خانم تقریباً جوانی با یک بچه در بغل ایستاده بود ، بچه توی بغل مادر غر میزد و هر گاه که مادر به خاطر خستگی بچه را زمین می گذاشت ، بچه شروع می کرد به گریه کردن و چنان جیغ و جاغی راه می انداخت که مادر بیچاره مجبور می شد دوباره او را بغل کند ، زن خیلی خسته و کلافه شده بود و آقای فروشنده نان نیز مثل این که به دیدن این آدم ها عادت کرده باشد یکی در میان نان ها را کنار می گذاشت تا رفقایی را که رد می شدند و سلام و علیکی می کردند و با انگشت مقدار نان درخواستی را اعلام     می کردند ، دریابد دوسه نفری پشت سر من ایستاده بودند و مدام پچ پچ می کردند :

- نیگا . . . چند نفر را خارج از صف نون می ده

- کاشکی ما هم یه رفیق این جوری داشتیم

- خیلی بده اصلاٌ رعایت مردم را نمی کنن و . . . . .

توی این ده بیست دقیقه ای که در صف ایستاده بودم سه چهار نفر باگفتن آقا منصور سلام و نوکرتم ، چاکرتم و با اشاره ی دست مقدار نان را اعلام و از پشت مغازه تحویل می گرفتند ، من که با دیدن این صحنه ها و بخصوص خستگی پیرمرد و زن بچه بغل ناراحت و عصبی شده بودم گفتم :

- آقا این کار شما اصلاٌ درست نیست ، این خانم بیچاره را نگاه کن ، خسته و کلافه توی صف ایستاده ، اونوقت شما خارج از صف رفقا را ، راه می اندازی ؟

مرد نانوا همین جورکه چپ چپ به من نگاه می کرد گفت :

- کی گفته من رفقامو راه انداختم ، می بینی که تا نون در میاد می کشم می دم دست مردم .

- ولی اون نون هایی را که کنار می زاری مال کیه

- اون به خودم مربوطه

- نه خیر به ما هم مربوط میشه ، منظورمن هم همین نون ها ست

و مرد نانوا که خیلی بهش برخورده بود که یکی ازش ایراد گرفته در حالی که صداش را کلفت می کرد و سینه اش را جلو می انداخت گفت :

به تو هیچ ربطی نداره و من هر کاری دلم بخواد می کنم ، یواش یواش صداهایمان بلند تر شد و مردمی که تا حالا ایستاده بودند و پچ پچ می کردند و غر می زدند ، هیچ کدام حاضر نشدند ، از من که داشتم از حق دفاع می کردم پشتیبانی کنند و به جای حمایت از من ، مدام      می گفتن : عامو . . . صلوات بفرس. . مگه چند دقیقه دیر تر یا زود تر رفتن چه اشکالی داره ، بنده ی خدا شومو که بزرگتری کوتاه بیو و صلوات بفرس ، ولی هیچ کدام از ترس این که نان گیرشان نیاید به آقای فروشنده نگفتند که این آقا درست میگه و من هم ناگزیر ساکت شدم و به خود گفتم تا این مردم پشت سر پچ پچ می کنند و روبه رو کوتاه میان وضع از این بهتر نمیشه  ، عجب مردم جالبی هستیم .

            .. . . . ساعت شش عصر روز چهارشنبه ماشین نداشتم ،        می خواستم برم سالن تصمیم گرفتم با تاکسی برم ، یعد از این که مسیر را به چند تاکسی گفتم ، یکی از این مسافرکش هایی که پیکان های مدل پایین را می سازند و کُپ می کنند و چراغ های رنگی توی آن کار      می گذارند و بوق های وحشتناکی دارند جلو من ترمز کرد ، مسیر را گفتم و سوار شدم توی راه مدام ویراژ می داد و به قول جوانان امروزی لایی می کشید و دستش دایم روی بوق بود و هی به راننده های دیگر بد و بیراه می گفت ، به بغل دستی ام نگاه کردم مرد بیست و هفت ، هشت ساله ای به نظر می رسید ، او هم نگاهی به من کرد و سرش را به علامت           تأسف تکان داد و نفر بغل دستی او نیز که یک آقای تقریباً چهل ساله ای بود ، در خالی که کیف سامسونتش را روی پا قرار داده بود ، با کشیدن آهی همین کار را تکرار کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد ، من هم که به نظرم رسید الآن بهترین موقع برای نصیحت کردن است گفتم :

- آقای راننده ، شما خودت اعصابت خورد نمیشه این قدر بوق می زنی ؟

- آقا مگه نمی بینی مس این که روی بند راه میرن

- عزیز من خیابونا شلوغه و با این نوع رانندگی  که شما می کنی ، وضع بدتر هم میشه که بهتر نمیشه

- مگه من چه جوری رانندگی می کنم؟

- آخه شما طوری ویراژ می دی و از این خط به اون خط می شی و بوق می زنی ، من هم که مسافر شما هستم اعصابم خورد میشه چه برسه به بقیه ، آقای رانند که داشت از توی آینه مرا برانداز می کرد گفت :

- اگه اعصابت خورد میشه پیاده شو

- این چه طرز حرف زدنه

- همینه که هس هر کاری می خوای بکن

در همین میان آقای بغل دستی در حالی که سعی می کرد یک جوری صحبت کنه که به کسی بر نخوره گفت :

- آقا کوتاه بیاین . . . صلوات بفرسین با این حرف ها که کار درست    نمی شه ،  هم آقای راننده خسته هس هم شومو ، این روزا همه چی شده باعث اعصاب خوردی ، همش هم تقصیر دولته که این جوری به سر مردم میاره و من . . . هم که هاج و واج مانده بودم که آقای (گودرزی) چکار به آقای (شقاقیان) داره ساکت شدم و بغل دستی ایشان هم اضافه فرمودند . . بَ. . . . له عامو صلوات بفرس .

          . . . دروازه کازرون ساعت 5/11 جلو یکی از مغازه های ماهی فروشی داد و فریادی به پا شده بود و دونفر که معلوم بود یکی خریدار است و دیگری فروشنده ، نزدیک بود دست به یقه بشن ، مردی که معلوم بود خریدار است می گفت :

- آخه مرد ناحسابی پول از من گرفتی باید جنس درست بدی دس مردم

- قد پولت بهت جنس دادم ، مگه من مفت خریدم که مفت بدم

- مگه من مفتی خواستم ، در همین میان یکی جلو رفت و گفت :        - باباکوتاه بیاین  و مرد خریدار که حسابی عصبی بود گفت :

- شما قضاوت کنین ، اومدم ماهی انتخاب کردم گذاشتم ترازو ، دادم برام تکه ، تکه کنه ، ماهی رو گذاشته توی پلاستیک داده به من ، من هم پولش رو پرداخت کردم و رفتم ، توی خونه می بینم یک تکه از ماهی کمه و بجاش یه تیکه آشغال ماهی گذاشته و روبه سوی فروشنده کرد و گفت :

- شما تا کی می خواین نون حروم بخورین ، همه ی بدبختیا مال نون حرومه

- حروم خور خودتی مردیکه و در حالی که حرف های آن چنانی می زد به سمت مرد خریدار هجوم برد ، یک عده جمع شده بودند و            می خواستند وساطت کنند یکی میگفت :

- بنده ی خدا ول کن اصلاً ارزش نداره برای صنار سه شاهی تو سر و کله ی هم بزنین . و دیگری می گفت :

- آخه عاقبت به خیر این روزا کی نون حلال می خوره و در ضمن این که نیشش را تا بناگوش باز کرده بود و منتظر تأیید مردم بود گفت : عاموصلوات بفرس  . . . . و من در این اندیشه بودم که اگرچه صلوات فرستادن به خودی خود کار مطلوب و پسندیده ای است ولی برای چشم پوشی از بی انصافی و بی عدالتی فکر نمی کنم کار خداپسندانه ای باشد. و تا ما دراین موارد از حق دفاع نکنیم همین آش و همین کاسه خواهد بود ، بی معرفتی ها به بی انصافی و بی انصافی ها به بی عدالتی و در نهایت به ظلم ختم خواهد شد و آن گاه هیج کس از هیج کس دیگر خیری نمی بیند که درخاتمه زندگی مان به جهنم تبدیل خواهد شد.

 

پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 20:16 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

 

جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 13:20 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

 


خداوند از انسان چه می خواهد؟!...

 

 

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع  وگریه و زاری بود. 

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را،  بالای سرش دید، که  با تعجب و حیرت؛  او را،  نظاره می کند !

استاد پرسید : برای چه این همه  ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و  برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

شاگرد گفت : با کمال میل؛  استاد.

استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو  از  پرورشِ آن  چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!

شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و  با ارزش تر ، خواهند بود!

استاد گفت : 

پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش کن تا آنقدر  برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی

تا  مقام و لیاقتِ  توجه، لطف و  رحمتِ  او را، بدست آوری .

خداوند از  تو  گریه و  زاری نمی خواهد!

او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و  با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد

نه ابرازِ ناراحتی و گریه و  زاری را.....!!!

 

 

 

جمعه 10 شهريور 1391برچسب:, :: 18:10 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

 

جمعه 3 شهريور 1391برچسب:, :: 18:26 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

((شکارگنجشک ))

حدود چهل ، چهل و پنج سال پیش تقریباً ده ساله بودم ، عصر های تابستان توی حیاط خانه ی میزدایی سید علی آقا وقتی آفتاب گرم و سوزان از لب دیوار بلند خانه ی همسایه می پرید ، کف آجری حیاط با آب حوض کوچکی که وسط حیاط قرار گرفته بود آب پاشی می شد و در خنکای عصر، حیاط خانه محل بازی ما بچه ها و گفت گوی بزرگترها بود ، شب ها هم که مرد ها به خانه می آمدند هرکس گوشه ای از حیاط را فرش می کرد و بساط شام و و گفتگوهایی از این جا و آن جا تقریباٌ تا ساعت حدود نه و نیم شب که داستان شب رادیو شروع می شد آن وقت  همگی پای رادیو چمباتمه می زدیم و با شادی قهرمانان داستان ، شاد و با ناراحتی آن ها غمگین می شدیم و در آخر هم با لالایی معروف رادیو درحالی که هم چنان به فکر ماجراهای اتفاق افتاده ی داستان بودیم به خواب می رفتیم ، حیاط خانه چندان بزرگ نبود و در همین حیاط کوچک دوتا باغچه بود که درختان نارنج و سیب و بوته های گل لاله عباسی در آن کاشته شده بود و در تغارهای بزرگ گِلی نیز بوته های محبوبه و گل یاس و در گلدان های کوچک نیز گل های شمعدانی دور تا دور این باغچه ها را فرا گرفته بود ، گل های یاس را می چیدیم و میان جا نماز ها می ریختیم و گاهی نیز با گل های لاله عباسی تاج درست می کردیم و سرمان می گذاشتیم و خود را قدرتمند ترین پادشاه حس می کردیم و گاه نیز خاک های نرم و سیاه باغچه را زیر و رو می کردیم تا کرم های باغچه را بیرون بیاوریم و مانند دانشمندانی که آزمایشات علمی خود را انجام می دهند آن ها را قطعه قطعه می کردیم در حالی که سرشان را از دمشان تمیز نمی دادیم ، زیر درخت نارنجی که خدابیامرز آقام آن را کاشته بود می نشستیم و با پهن کردن یک حصیر کوچک و قراردادن مقداری خوراکی و آت و آشغال دنیای بزرگی برای خود می ساختیم      و غرق در بازی و احساسات می شدیم ، در یکی از این روزها در حالی که تیروکمانی را در دست داشتم با هیجان تمام به دنبال شکار گنجشک بودم و با چشم گنجشک های کوچکی را که جیک و جیک کنان از این شاخه به آن شاخه می پریدند دنبال می کردم و در این لحظه احساس می کردم که شکارچی بزرگی هستم که در جنگل های مخوف به دنبال حیوانات وحشی  می گردد ، گاهی می نشستم و گاهی پا می شدم زمانی کمین می کردم و همچنان که تیر و کمان را در میان مشت هایم می فشردم ، گنجشک های زبان بسته را چون عقاب های خونخواری می نگریستم که مزاحم زندگی مردم بودند و من مأمور شده بودم تا آن ها را از میان ببرم ، در همین لحظه گنجشک کوچکی نزدیک من روی یکی از شاخه های درخت سیب نشست و من هم بلافاصله او را نشانه گرفته و به مجرد رها شدن سنگ از تیروکمان در کمال ناباوری دیدم گنجشک بیچاره از شاخه ی درخت به زیر افتاد و در حالی که یکی از بال هایش را روی زمین    می کشید سعی می کرد خود را زیر بوته های لاله عباسی پنهان کند ، سریع او را گرفتم و زمانی که گرمای بدن گنجشک بیچاره را همراه با تپش قلبش که خیلی هم تند تند می زد در دستانم احساس کردم به سرعت از کرده ی خویش پشیمان شده و همین طور که به سمت اتاق می دویدم داد زدم :

- آقو . . . . آقو. . . نیگا ، ئی . . . گنجیشکو و وقتی وارد اتاق شدم ، آقام که قیافه ی ناراحت مرا دید نگاهی به گنجشک بینوای زخمی انداخت و گفت :

- چکار کردی . . . . ئی گنجیشکو . . کوجو . . بوده ؟

و زمانی که من با پشیمانی اتفاقی را که افتاده بود تعریف کردم آقام با یک نگاه عاقل اندر سفیه گفت :

- آخه. . . بچه . . تو که دل نداری ، چرو . . ئی  کاره کردی ، و گنجشک را از دست من گرفت و در حالی که بال هایش را باز می کرد و آن ها را وارسی می کرد گفت :

- حالو . . برو ، تو . .  پستو ، یه ی قوطی مقوایی داریم وردار بیار . قوطی مقوایی را آوردم و آقام به آرامی گنجشک زخمی را توی آن گذاشت بعد یک نعلبکی آب کرد و مقداری نان را ریز ریز کرد و ریخت توی نعلبکی و گفت : حالو بزارش گوشه ی اتاق تا صبح حالش خوب میشه .

از عصر تا شب و از شب تا آخرهای شب حتی وسط داستان شب رادیو که به هیچ وجه حاضر نبودم از جام تکون بخورم شاید بیش ازصد  بار بلند شدم  و توی قوطی مقوایی سرک کشیدم و گنجشک زبان بسته را دیدم که ساکت و آرام یک گوشه کز کرده بود و چرت می زد ، صبح بر خلاف همیشه که به سختی از خواب بیدار می شدم ، تا ماجرای گنجشک یادم آمد ، یک مرتبه مثل فنر ازجا پریدم و دویدم به سمت قوطی مقوایی و دیدم گنجشک بینوا به پشت افتاده و مرده ، بغض گلویم را گرفت ، از خودم بدم آمده بود ، رفتم توی رختخواب ، سرم را زیر لحاف کردم و های های شروع کردم به گریه کردن و تا چند روز وقتی وارد حیاط می شدم یک جورایی از گنجشک ها خجالت می کشیدم و فکر می کردم که آن ها مرا به هم نشان می دهند و راجع به من جیک و جیک کنان حرف می زنند و به من به چشم یک قاتل نگاه می کنند . این قضیه باعث شد که دیگر هیچ وقت به فکر شکار و شکارچی گری نیفتم .

 

یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

 

ایکه خواهی بخود دعا بکنی

و خــــدا را ز خود رضا  بکنی

می بری صد هزار گونه ثواب

گر لبی را به خنده  وا بکنی

پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, :: 23:9 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

 

ما کی هستیم ، چکاره ایم ، چه دردی از جامعه را درمان کردیم ، اصلا ما به غیر از حرف زدن ، دیگه به چه دردی می خوریم ، چرا همه اش از اروپا و آمریکا تعریف می کنیم ولی حاضر نیستیم کوچکترین قدمی برای رسیدن به گرد پای آنان برداریم ، به قولی آشغال توی خیابان ها می ریزیم آنوقت از تمیزی خیابان های اروپا تعریف می کنیم ، آن ها که از کره ی ماه و مریخ نیامده اند آن ها نیز مانند ما از بهشت رانده شده اند ولی همین جا برای خود بهشت ساخته اند ، البته خودشان ساخته اند ، منتظر نمانده اند تا (دستی از غیب برون آید و کاری بکند) هرکسی کاری را که به عهده اش بوده درست و صحیح انجام داده ، از رفتگرش بگیر تا رئیس جمهورش ، کارشان را درست انجام داده اند ، برای هم ارزش قائل بوده اند ، در واقع کرامت انسانی را که ما شعارش را می دهیم  آنان در عمل آورده اند و حتی در وطن پرستی هم از ما جلوترند ، چون به منافع کشورشان بیش از ما اهمیت می دهند ، همین الان ببینید آن ها بیشتر خائن دارند یا ما ، ما که جزو توده ی مردم هستیم  متأسفانه در نا آگاهی به سر می بریم ، و بسیاری از فرهیختگان و دانایان ما هم یا به دنبال منافعشان هستند و یا به خاطر لج و لجبازی با بقیه چوب لای چرخ مملکت می گذارند و متاسفانه بعضی دیگر که پا را فراتر گذاشته برای از میدان به در کردن رقیب ، آب به آسیاب دشمن می ریزند ، اگر من به عنوان راننده تاکسی ، شما به عنوان مدیر فلان اداره و هر کس دیگری ،  در هر پست و مقامی که هستیم ، چه آزاد و یا دولتی ، چه شخص حقیقی و یا حقوقی ، فقط به منافع شخصی خودمان توجه نداشته باشیم یا بهتر بگویم ضمن در نظر داشتن منافع شخصی خود به منافع دیگران و منافع جامه نیز بیندیشیم شاید آن وقت برای رسیدن به یک جامعه ی امن و آسوده راهی را آغاز کرده باشیم .

 

 

         

 

 

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نصیحت نامه و آدرس s.j.rakebian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 57
بازدید هفته : 71
بازدید ماه : 136
بازدید کل : 48317
تعداد مطالب : 66
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content